رستم د ر نبرد بااسفندیا روسهراب
صباح صباح

(بااسفندیار)

 

لشکر، پشوتن، برادر اسفندیار به سمت مَرکب برادر رویین تن تاخت و گفت: برادر! شتری بر سر راه سیستان نشسته و راه را بر ما بسته است... بر نمی خیزد. چه کنیم؟ برویم یا برگردیم؟. سوال پشوتن در نگاه اول بسیار مضحک به نظر می رسید ولی در زیر بار کلماتش شومی سفر اسفندیار را به سیستان، محل زندگی رستم ، در هر شنونده القا می کرد. اسفندیار از پس گفتگوهای درونی دلش به تنگ آمد وفریاد کشید: بکشیدش! شتر را بکشید! ما برای نبرد با رستم به سیستان می رویم... حرف از بازگشت در میان نباشد.  مسافرت شومی بود. اسفندیار حتی در هفت خانش برای مبارزه با ارجاسب، در مقابله با اژدها و زن جادوگر و فتح قلعه ارجاسب، هیچ گاه اینگونه نگران طی طریق نکرده بود. با خود کلنجار می رفت: رفتن به سیستان برای چه؟ اسیر کردن رستم برای چه؟ محض اینکه فقط شاه گشتاسب این گونه می خواهد؟... آه از دست تو ای پدر!... اما نه! پدر تنها به یک چیز می اندیشد... برقراری فرمان زرتشت... رستم از پذیرش دین زرتشت سر باز می زند. به آیین مهر پرستی می ماند. پس چرا نباید او را اسیر کرد؟... اسفندیار سعی می کرد خود را به جنگ با رستم راضی کند. اما مگر می شد؟ اسفندیار بر اسب سیاهش می راند و در اندیشه ها دست و پا می زد.

***

رستم به بازی روزگار خندید. پس از اعلان جنگ از سوی اسفندیار سه گزینه پیش روی رستم می ماند: تسلیم که به منزله نفی روح پهلوانی رستم است، فرار که به غارت بدبختی قوم سیستان می انجامد و در آخر کشتن شاهزاده رویین تن... اما مگر می شود اسفندیار را کشت؟ .

***

اما زال که به دنبال چاره می گرده برای نجات رستم. روز اول جنگ به پایان رسیده و رستم و رخش، زخم خورده از ضربه های کاری اسفندیار، به فردا فکر می کنند. فردا یا رستم بمیرد یا اسفندیار...  شب تاریک سیستان غمی سنگین بر دل جهان پهلوان نشاند. از زمانه دلش گرفت. در میان تاریکی قیرگون ناگاه سفیدی پاکی بیرون آمد. مثل نور... زال با مو و ریش برفگونش به کنار جهان پهلوان رسید... به آرامی گفت: به چاره ای می اندیشم تا مگر این غائله پایان یابد... هرچند هر چه بجویی در پس این جنگ تیره فقط بدنامی و مرگ و کینه است...
- هیچ وقت خود را این قدر به مرگ نزدیک ندیده بودم پدر!
زال چیزی نگفت. فقط د ستی به ریش برفگونش کشید.
- هیچ ضربه ای بر بد نش کارساز نیست. نمی دانم چگونه باید با او طرف شد...
زال این بار گفت: سیمرغ گره گشای کار ماست... باید به نوک کوه برویم. برخیز!

نیمی از شب گذ شته بود که رستم و زال و چند تن از دانایان به بالای کوهی رفتند. پیرمرد پاکی آتشدان بیرون آورد و پیرمرد دیگری آتش افروخت. زال از میان جامه اش پر سیمرغی بیرون آورد و به میان آتش گذاشت. بوی معطری مشام رستم را نوازش داد. نگاهها به آسمان دوخته شد. ساعتی گذشت... باد شدت گرفت و طوفانی به پا شد. اندکی بعد سیمرغ در کنار رستم و زال و همراهانشان بود. چشمان مرغ افسانه ای به رستم دوخته شد. سیمرغ برای التیام، بالهایش را به زخم های رستم مالید. رستم از اسفندیار گفت، از رویین تنی اش و از این که راه مقابله با او را نمی داند. سیمرغ چشم به آسمان دوخت. رستم به چشمان خشمگین سیمرغ نگاه کرد و در میان مردمک سیاه درخشان، سایه سیمرغ ماده را دید. جفت سیمرغ زال... به ناگاه از میان جعبه ای، پهلوانی بیرون پرید... چشمان سیمرغ سرخ بود...

- چاره مرگ اسفندیار این تیر است که بر چشمش فرود آید. همانجا که در هنگام رویین تنی شاهزاده آسیب پذیر مانده است... اما بی شک با مرگ شاهزاده مرگ تو هم فرا می رسد... با کشتن اسفندیار نفرین جاودانی را برای خود خواهی خرید... نفرینی که روح و جانت را تسخیر خواهد کرد. برای همیشه ... سیمرغ بال گشود. پرواز کرد و رفت. رستم تیر را در دستش فشرد. کشتن اسفندیار راهی بود که رستم برگزید... حتی به قیمت نفرین ابدی.

 روز دوم نبرد، زمانی که تیر رستم بر چشمان اسفندیار نشست، رستم احساس سبکی کرد. می خواست پرواز کند. حالا کیست که بخواهد بر د ستان من بند اسارت  ببند د ؟...

(باسهراب)

 

ماه کامل پرتو نقره ای رنگش را به روی دشت گسترانده بود. برگهای سبز درختان باغ، آنگاه که پرتو نقره ای مهتاب بر ایشان تابیده می شد به رنگ عجیبی بخودميگرفتند و به شدت برق می زدند. صدای شر شر آب که از چشمه بیرون می آمد و جویبار های کوچکی در باغ می ساخت طنین انداز شده بود و جیرجیرکها که گویی از سکوت می ترسیدند ساکت نمی ماندند. هر از چند گاهی پرنده ای از روی شاخه ای می جست و بر روی شاخه ای دیگر می نشست. نسیم گاه گاهی می وزید تا در شب تابستانی کمی از گرمي بکاهد. طبیعت در انتظار رخ دادن دیدار بین رستم و تهمینه بود... رستم در باغ قدم میزد و در فکر رخش بود که چند روزی می شد گمش کرده بود. ناگهان از دور سایه ای دید. کمی نزدیک رفت. دختری در میان پلکان باغ ایستاده بود و موهای بلندش را به نسیم سپرده بود. چشمان دختر برق می زد و لباس سرخش دل رستم را می لرزاند. پهلوان قدمی به جلو برداشت وآنگاه نگاهش در نگاه تهمینه افتاد. دختر شاه سمنگان از پلکان پایین آمد و به زمین باغ قد م گذاشت. به نزدیک رستم که رسید ایستاد. رستم به چشم های تهمینه که نگاه می کرد گویی می خواست پرواز کند. نگاهها گره خورده بود. رستم در میان مردمک های سیاه چشم تهمینه اسبی سفید دید. رخش بود که می دوید و شیهه می کشید. تهمینه در میان مردمک های چشم رستم کودکی دید که همیشه در انتظارش بود. تهمینه رخش را به رستم داد و رستم سهراب را به تهمینه... رستم، سوار بر رخش با تهمینه وداع گفت... بازوبندی به تهمینه داد تا آنرا به بازوی پسر یا به گیسوی دختر خویش ببندد. به امید دیدار... تا آن روزی که تو و فرزندم را با هم ببینم خداحافظ!

***

کیست این پهلوان که برای شکست رستم می رود؟
گرسیوز گفت: کودکی که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. به سخنانم به دقت گوش فرا دهید. او سهراب است... فرزند تهمینه دختر شاه سمنگان و فرزند رستم!
- پسر رستم؟... پس چرا به جنگ می رود؟
- چون می خواهد پدر را بر تخت نشاند!
-  به او سرباز دهید و سواره نظام همراهش روانه کنید. مبادا از مشخصات رستم به او چیزی بگویید مگر این پهلوان سالخورده به دست این شیر بچه کشته شود...
-  به یقین او توانایی کشتن رستم را دارد.
افراسیاب به فکر فرو رفت: باید رستم کشته شود یا سهراب به کام مرگ رود. چه کسی می داند چه خواهد شد!

***

- کیست این پهلوان که برای فتح می آید؟
- کودکی است که... کودک که چه عرض کنم. می گویند به سن بیش از دوازده ندارد ولی به جثه هما
نند رستم است. مرز را پشت سر گذاشته، هژیر و گردآفرید را مغلوب ساخته و دژ مرزی را تصرف نموده است. ..  کاووس شاه فکری کرد و گفت: گیو را به همراه نامه گژدهم به زابلستان بفرستید. به او بگویید رستم را با خود همراه کند. نبرد نزدیک است.

***

کیست این پهلوان که برای فتح به می آید؟
- کودکی است که... گویی پسر بزرگترین پهلوان زمانه است. از شما که جهان پهلوانید چه پنهان... بازو هایش به مثال تنه درخت است و رانهایش به مثابه رانهای فیل! موهایی سیاه دارد و همراه سپاهش از دژ های مرزی گذشته و هماورد می طلبد. رستم به فکر فرو رفت: کیست که هوس فتح به ذهنش خطور کرده است؟

***

این نوجوان خوردسال، زور بازویش را نمایان می کند. همچون شیری نعره می کشد ولی بر گردنش زنجیری نامرئی بسته شده است که برایش نه راه پیش باقی گذاشته و نه راه پس. سهراب، اکنون اسیر اندیشه های سیاسی خودی و بیگانه است. از پشت او را به جلو می رانند و از جلو به عقب هدایت می شود. دلاورخوردسال در حالیکه از سوی اطرافیان- چه دوست و چه دشمن- نشانی از پدر نمی یابد چاره را در شکست دادن سپاه می داند: شکست دادن فرامرز و گیو و طوس و گودرز و فرهاد... پس رستم کجاست؟ 

 

اينهم حماسه نبرد پدر و پسر:
ضربه گرز، تیغه شمشیر، نشانه می رو
ند و تیر می اندازند. نیزه می گیرند و پرتاب می کنند . اینها بیهوده است. جنگ تن به تن آغاز می شود. بین پدرو پسر. بین پدر و پسر. اما سهراب پهلوان را اززمين برداشته دوباره برزمين کوبيد . گویی کوهی بر زمین اصابت کرد. رستم به زمین افتاد. سهراب نفسی به راحتی کشید. خنجر به دست گرفت تا سر رستم را ببرد. رستم گفت: رسم و آیین پهلوانی ات کجا رفته  اي  پهلوان جوان ؟ مگر نشنیده ای که در نبرد تن به تن هر گاه جوانی پیری را بر زمین زند در نخستین بار سر از تنش جدا نمی کند؟ نشنیده ای؟! چرا... شنیده ام. فریاد ( نشنیده ای؟) و پاسخ ( شنیده ام) آن قدر معصومانه بود که رستم خود را فاتح نبرد دید...
باز هم ... ضربه گرز، تیغه شمشیر، نشانه می رو
ند و تیر می اندازند. نیزه می گیرند و پرتاب می کنند. اینها بیهوده است.  اما رستم دردل مي گويد : اگر این بار پشتم به خاک برسد مرگم حتمی است... ... این بار دیگر جان به در نخواهم برد.

***

رستم به سهراب نزیک تر شد تا به سمت کمربند او برود. تنش به تن سهراب چسبید. بویی حس کرد:
چه شیرین و چه خوشبوست ، ولي غروربيشترمجال تفکررا نداد .
رستم کمربند سهراب را گرفت. فریادی کشید و پسر را میان زمین و هوا معلق کرد و بر زمین کوبید.
و او اين بار بدون رسم و آیین پهلوانی  وناجوان مردانه ، تیغ تیز از میان بر کشید. قلب پسررا دريد...

 


( شرح شاهنامه نشرنووستي، عجایب المخلوقات وداستان رستم وسهراب ازسمرقند).
October 16th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان